محیامحیا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

محیا یعنی تمام زندگی

بدون عنوان

شنبه که رفتم خونه، دایی حسین و اکبر و یوسف از جلفا اومدن خونه ما و من یکشنبه بخاطر اینکه اونا خونه ما بودن نیومدم سر کار و موندیم خونه و بعد از صبحانه هم رفتیم خونه فاطمه اینا و خاله و حامد و فاطمه رو برداشتیم و رفتیم رودهن خونه دایی باقر و اونجا هم خیلی بهمون خوش گذشت مخصوصا به بچه ها دایی حسین و یوسف ساعت 9 شب بلیط داشتند وساعت 7:30 هم از رودهن راه افتادیم  و دایی و یوسف را گذاشتیم ترمینال و اونا رفتند و مابرگشتیم خونه دیروز عصر هم  رفتیم آبشار تهران و...
30 خرداد 1391

بدون عنوان

سلام میخواستیم پنجشنبه بریم داران با مهرناز و مامانش ،حتی به مهرناز هم قول داده بودم که جاهای مختلف ببرمش و بگردونمش و حسابی بهش خوش بگذره واین هفته رو مرخصی گرفته بودم بعدش اومدم جلوی مهد و مادرا گفتند که 14 به بعد تعطیله و بمون همون موقع برو و به مادرم هم زنگ زدم و گفت فقط گیلاسا رسیدن و بقیه میوه ها هنوز کامل نرسیدن و ... خلاصه عوامل مختلف دست در دست هم دادن و ما را از رفتن به داران منصرف کردند که امروز هم با آنکه مرخصی گرفته بودم اومدم سر کار  -------------------------------- این دور روز خونه  استراحت کردیم و غروبا رفتیم پارک  ----------------------------------- طبق پیگیری های بعمل آمده در مورد 100 تومن کمک هزینه ...
27 خرداد 1391

بدون عنوان

سلام امروز هم اتفاق خاصی نیفتاد صبح سر راه چون زود بود با محیا رفتیم پارک سعادت آباد بیست دقیقه ای اونجا بودیم و محیا هم به هیچ راهی راضی نبود برگردیم با گریه و زاری آوردمش تو ماشین و اومدیم  مهد تو حیاط مهد هم کمی بازی و بعدش قطار شدند رفتند تو اومدم سرکار و ایمیلم رو که چک میکردم این عکس مبینا رو دیدم که مامانش برام فرستاده سلام مبینا مامانش حالشو ببر   ...
23 خرداد 1391

بدون عنوان

دیروز عصری رفتیم استخر از دوستای محیا،آرتین و روژین و کیمیا هم اونجا بودند یکسری از همکارهای دیگه هم که من خیلی دوسشون دارم هم اونجا بودند مثل خانم ارشدی و فولادی و افشارو ... خلاصه که حسابی خوش گذشت هم برای ما و هم برای بچه ها
22 خرداد 1391

بدون عنوان

  مربی محیا "خاله مریم" جدیدا ازدواج کرده چند روز پیش جلوی مهد توی ماشین با محیا نشسته بودیم که شوهر خاله مریم اومد دنبالش و دست خاله مریمو گرفته بود و سوار ماشینشون شدند و رفتند(یه ضرب المثل ترکی هست که میگه "تازا کوزه،سرین سو" یعنی کوزه نو،آب خنک)انشالله که همیشه خوش باشند  محیا از من پرسید مامان شوهر خاله مریمه گفتم بله چند روز هم خاله مریم نیومده بود تا اینکه دیروز اومد محیا هم رفته بود بهش گفته بود خاله مریم بیا یه چیزی بگم خاله مریم هم گفته بود بگو  محیا گفته بود گوشت رو بیار باید یواشکی بهت بگم مریم هم گوشش رو آورده بود و محیا خیلی آروم که کسی نشنوه بهش گفته بود اونروز شوهرت رو دیدم خاله مریم هم خیلی خوشش اومد...
21 خرداد 1391

کاشان قم خرداد91

سلام چهارشنبه با مامان پرنیان رفتیم خونه پرنیان و محیا و پرنیان کلی با هم بازی کردند و تا ساعت 7 اونجا بودیم کلی مامان پرنیان ازمون پذیرایی کرد دستشون درد نکنه   پنجشنبه هم بابای محیا از 4 صبح بلند شده بود رفته بود شمال برای یه ماموریت کاری من ومحیا هم ساعت 8 توی میدان آزادی قرار داشتیم با همکارا  بریم کاشان سر راه رفتیم قم حرم حضرت معصومه و از اونجا هم رفتیم کاشان اینجا زیارتگاه آقا علی عباس توی کاشانه و اینجا هم مسجد هلال بن علی در آران بیدگل   اینجا هم یه خونه قدیمی تو کاشانه  که ما این دو روز اینجا موندیم عشق به مطالعه وسط پیاده رو   باغ فین کاشان...
16 خرداد 1391

بدون عنوان

سلام دیروز باز هم با محیا رفتیم دندانپزشکی یه دندون خیلی پوسیده داشت کارش از ساعت ٩:٣٠ تا ١٢  طول کشید  هر از گاهی حوصله اش سر میرفت و جیغ و داد میکرد و الکی میگفت درد داره و دکتره مجبور شد بی حس کننده بزنه محیا هم گفت تلخه دوسش ندارم  لپش هم که بیحس شده بود می گفت تو دهنم صندلی گذاشتند در هر حال به هر سختی که بود گذشت ولی باز خدا رو شکر مدتها بود که همین دندون محیا تمام فکر منو به خودش مشغول کرده بود انگار یه کوه سنگینی از رو دوش من برداشته شد. بعد از دندانپزشکی آوردمش مهد و غذا آش رشته با کشک و سبزی پلو با ماهی بود غذا رو خودم تو اتاق مادرها بهش دادم و آشش هم خیلی خوشمزه بود از هرچی بگذریم از دست پخت آشپ...
10 خرداد 1391

بدون عنوان

دیروز من و محیا و باباش صبحانه رو اینجا خوردیم و بعدش محیا رفت مهد ملیسا خانم آبتین- محیا -آرتین و آیلین هیچ نسبتی با هم ندارند و فقط اسماشون به هم شبیه دیروز عصر ماشین نداشتم با خانم جوان مامان درسا رفتیم صادقیه یه کار کوچیک داشتم بعد هم با محیا رفتیم پارک  یک ساعتی اونجا بودیم وسط ظهر هیچ کس هم غیر ما نبود وگرنه بچه های دیگه بودند محیا به این سادگی پارک رو ترک نمیکرد فقط بخاطر تو به قول مامان درسا به این میگن یه مادر نمونه وسط ظهر توی گرما خسته و کوفته میره میشینه تو پارک فقط بخاطر محیا هیچ چیز به اندازه دلخوشی محیا برام مهم نیست  خدا کنه همونطور که مامان درسا میگه باشیم و قدر ن...
8 خرداد 1391

بدون عنوان

سلام امروز صبح با محیا رفتیم نون و پنیر خامه ای خریدیم اومدیم دانشکده که صبحانه بخوریم و بعد بریم دندانپزشکی تا اومدیم دیدیم بساط صبحانه چیده شده به مناسبت ولادت امام هادی ب عدش هم همکارا اومدن و تا ساعت 9 صبحانه خوردیم آرمیتا و مهشاد، بچه های خانم هاشمی هم بودند  9 محیا رو بردم دندانپزشکی و دکتر دندانپزشک به کار با بچه هاخیلی وارد بود طوری که محیا اصلا اعتراض نکرد و اذیت نشد اومدنی هم دوتا بادکنک به محیا داد و محیا هم ازش تشکر کرد و گقت ممنون آقای دکتر که دندونامو درست کردی.  برای سه شنبه هقته بعد هم وقت داد که باید دوباره بریم کارمون تا ساعت 11 طول کشید بعد از اتمام کار محیا رو بردم مهد و داشتم بر میگشتم دانشکده که بابای مح...
3 خرداد 1391
1